بهاران گرچه می آید،زمستانی ست آن سو تر
زمین گر سبز می گردد،بیابانی ست آن سو تر
مگو محو تماشای طلوع زرد خورشیدی،
تصوّر کن غروبی را که پایانی ست آن سو تر
زمین سرگرم خورشید است و خورشید از زمین غافل
که این خورشید را عاشق،هزارانی ست آن سو تر
عنان از موج گیسو هات وا کردی چه می دانی ؟
که این غرق است آری غرق انسانی ست آن سوتر
سرم را دیدی و گفتی سرت گرم است،سرگرمی
نخواندی دست قلبم را که طوفانی ست آن سوتر
شبیه یک ترک در قاب گِل خندان نمی مانی
پناهی نیست از ابری که بارانی ست آن سوتر
تمام قصّه ها،افسانه ها را زیر و رو کردم
تو لیلایی و این تکرار پایانی ست آن سوتر...